گنجور

 
نشاط اصفهانی

عجب نبود بگلشن جا اگر فصل خزان دارم

کنون نه رشک بر گلچین، نه باک از باغبان دارم

ز پی شادی و غم دارد غم و شادی چرا خود را

ز غم غمگین نمایم یا ز شادی شادمان دارم

حدیث عشق من افسانه شد در شهر و میباید

ز شرم عاشقی پیش تو درد دل نهان دارم

چه باکم از گرفتاری که صیادم درین گلشن

قفس بر شاخی آویزد که در وی آشیان دارم

ندارم غیر بادی در کف و خاری بپا باری

باین خوش کرده ام خاطر که جادر گلستان دارم

غم جان جهانم فارغ از جان و جهان دارد

تو پنداری که من اندیشه ی جان یا جهان دارم

نشاط از بیم دشمن تا بکی گیری کنار از ما

که باشد کو نداند با تو رازی در میان دارم

 
 
 
قاسم انوار

سرم سبزست و لب خندان و عیش جاودان دارم

مکانم را چه می‌پرسی؟ مکان در لامکان دارم

اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن

که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم

مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست

[...]

جامی

ز هجران مرده ام جانا نپنداری که جان دارم

به مضراب غمت چون چنگ بی جان این فغان دارم

نه تن دان این که می بینی پی قوت سگان تو

کشیده در درون پوست مشتی استخوان دارم

ز تو نبود تهی یک لحظه بیرون و درون من

[...]

اهلی شیرازی

حدیث سوز دل چون شمع از آن معنی گران دارم

که نَبْوَد زَهرهٔ گفتن گر از لب بر زبان دارم

کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که می‌ریزم

که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم

ز شوخی می‌کنی آزار دل‌های حزین و من

[...]

فضولی

نه از تیری که بر دل می‌زنی چندین فغان دارم

سوی خود می‌کشی ای ناله از رشک کمان دارم

بزن تیری و از ننگ من ایمن شو چو می دانی

نخواهم کرد ترک عاشقی چندانکه جان دارم

ز بهر تیر او از خاک من سازند آماجی

[...]

سام میرزا صفوی

بکش خنجر که جان بهر تو ای نامهربان دارم

تو خنجر در میان داری و من جان در میان دارم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه