گنجور

 
کمال خجندی

روز عید است و من امروز بر آن در میرم

که دهم حاصل سی‌روزه و ساغر گیرم

دو سه ماه است که دورم ز رخ ساقی و جام

بس خجالت که به رو آمد از این تقصیرم

من به خلوت ننشینم پس از این گر به مثل

زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم

پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن

من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم

آنکه بر خاک در میکده جان داد کجاست

تا نهم بر قدم او سر و پیشش میرم

خلق گویند که بی‌پیر بر رنج کمال

سالخورده می امروز به از صد پیرم