گنجور

 
اوحدی

گر چه در پای هوی و هوست می‌میرم

دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم

گر تو پای دل دیوانهٔ ما خواهی بست

هم به زلف تو، که دیوانهٔ آن زنجیرم

کشتن ما چو به تیغ هوسی خواهد بود

هم به شمشیر تو روزی به شهادت میرم

صد گریبان بدریدیم ز شوق تو و نیست

قوت آن که گریبان مرادی گیرم

صوفیان را خبر از عشق جوانی چون نیست

در گمانند که: من نیز مریدی پیرم

گر سری در سر او رفت چه چیزست هنوز؟

بسر دوست، که مستوجب صد تشویرم

اوحدی پند لطیفست و نصیحت، لیکن

با حریفان ، عجب، ار پند کسی بپذیرم!