گنجور

 
خواجوی کرمانی

آن پریچهره که جور و ستم آئین دارد

چه خطا رفت که ابروش دگر چین دارد

نافه ی مشگ ز چین خیزد و آن ترک ختا

ای بسا چین که در آن طرّه ی مشگین دارد

دل غمگین مرا گرچه بتاراج ببرد

شادمانم که وطن در دل غمگین دارد

عجب از چشم کماندار تو دارم که مقیم

مست خفتست و کمان بر سر بالین دارد

ای خوشا آهوی چشمت که بهر گوشه که هست

خوابگه برطرف لاله و نسرین دارد

مرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسی

بازگوئی هوس جنگل شاهین دارد

گرچه فرهاد بتلخی ز جهان رفت ولیک

همچنان شور شکر خنده ی شیرین دارد

دل گمگشته ز چشم تو طلب می کردم

کرد اشارت بسر زلف سیه کاین دارد

خواجو از چشمه ی نوشت چو حکایت گوید

همه گویند سخن بین که چه شیرین دارد