گنجور

 
نظیری نیشابوری

ز بس بود دل خود کام ناسپاس مرا

ز روی هم رسد اندوه بی قیاس مرا

بلا مقام مرا پیش ازین نمی دانست

غم تو کرد درین شهر رو شناس مرا

چه روز بود که تشریف عشق پوشیدم

که خوشدلی نشناسد درین لباس مرا

ز رشک دوش چنان درهمم که نتوان برد

به بزم وصل تو امشب به التماس مرا

رخی که داشت ملک میلش از توجه غیر

چنان نمود به چشمم که شد هراس مرا

از آن ز آه «نظیری » فراغتی داری

کزین فسرده دلان کرده ای قیاس مرا

 
 
 
بابافغانی

وبال گشت گل باده بر پلاس مرا

که هر که دید بدی گفت در لباس مرا

اساس قصر بهشتم چگونه راست شود

چو صرف میکده ها میشود اساس مرا

همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند

[...]

قدسی مشهدی

خوشم که ضعف چنان کرده روشناس مرا

که چشم آینه مژگان کند قیاس مرا

چو غنچه تا به گریبان نهفته در مژه‌ام

فتاده کار به نظاره در لباس مرا

بنای عافیتم را بریز گو از هم

[...]

سلیم تهرانی

ز طوف میکده واجب بود سپاس مرا

که کرد شوق برهمن خداشناس مرا

چنان که سایه ی ابر بهاری از خورشید

ز جلوه ی تو پریشان شود حواس مرا

مگر ز دست تو ای بوالهوس قدح گیرد

[...]

حزین لاهیجی

پسند بت نکند برهمن سپاس مرا

چه سان فرشته کند گوش، التماس مرا؟

برون ز کسوت هر کس، چو سوزن آمده ام

بدل زمانه کند تا به کی لباس مرا؟

مزاج عشق، ز یک تار و پود بافته است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه