گنجور

 
نظیری نیشابوری

ز بس بود دل خود کام ناسپاس مرا

ز روی هم رسد اندوه بی قیاس مرا

بلا مقام مرا پیش ازین نمی دانست

غم تو کرد درین شهر رو شناس مرا

چه روز بود که تشریف عشق پوشیدم

که خوشدلی نشناسد درین لباس مرا

ز رشک دوش چنان درهمم که نتوان برد

به بزم وصل تو امشب به التماس مرا

رخی که داشت ملک میلش از توجه غیر

چنان نمود به چشمم که شد هراس مرا

از آن ز آه «نظیری » فراغتی داری

کزین فسرده دلان کرده ای قیاس مرا