گنجور

 
نظیری نیشابوری

دوش بر سوز دل و سینه براتم دادند

سر چو شمعم ببریدند و حیاتم دادند

ناله کردم به نهان عشوه خموشم کردند

گریه کردم ز شکرخند نباتم دادند

درد و صاف غم و شادی به من ارزانی شد

تا خم و خمکده عشق براتم دادند

پاره‌پاره جگر طور ز غیرت خون شد

که کهی بودم و چون کوه ثباتم دادند

گرسنه‌دیده‌تر از مفلس کنعان بودم

خواجم گشتم که از آن حسن زکاتم دادند

تا به مقصد سپرم کشتی مشتاقان را

از خضر همت و از نوح نجاتم دادند

اختر شعشعه بر چرخ «نظیری» زده است

کس چه داند؟ که چه عالی درجاتم دادند