گنجور

 
نظیری نیشابوری

بختم این بس که مشتری شده دوست

هرچه خلقم بها نهند نکوست

نشکنم رنگ رخ چو مستسقی

آب هرکس به قدر ظرف سبوست

در بر ارباب ذوق کم بندند

اثر قبض و بسط در ابروست

قطع دنیا نمی شود چه کنم؟

قو مور و جستن از سر جوست

نیست ممکن به زندگی آرام

تا نفس باقیست در تک و پوست

شاهدان چمن تهی دستند

جامه سرو تا سر زانوست

باش عریان بدن که غنچه گل

کم دهد بو که حله تو بر توست

بوی کل چاشنی مل دارد

آن شکرخنده را چه بوی و چه خوست

آب تلخی به عطر پروردند

نام کردند کاین گل خوش بوست

خط فرقان نگار او کوفی

چشم محراب گرد او هندوست

خط فریبنده کس چنین ننوشت

یارب این معجزست یا جادوست؟!

به «نظیری »ست چشم خلق امروز

میر مجلس ندیم شیرین گوست