گنجور

 
مسعود سعد سلمان

عمر کاک را که خواهد گفت

کای عزیز و گزین برادر دوست

در هوای من اردل تو دوتاست

دل من در هوای تو یک توست

مهر هر کس کهن کهن گشته

در دل من زمان زمان نو نوست

برگ و پوست گشته ای با من

چون توانم نشست به برگ و پوست

به تو محتاج گشته ام که مرا

پای بی زور و دست بی نیروست

آنکه محتاج او نیم همه روز

مانده در پیش من چو دست آهوست

برود آنکه زوست راحت من

نرود آنکه غصه من ازوست

شدن او چو مهر بر آبست

ماندن این چو نقش بر زیلوست

تو بر من به آمدن خو کن

که مرا خوست باز جستن دوست