گنجور

 
نظیری نیشابوری

باز دل جایی گل دیوانگی بو کرده است

دیده ام از گریه آبی تازه در جو کرده است

خاطری دارم چنان کز نوبهار دوستی

صد گلستانم پدید از هر بن مو کرده است

از چراغ وصل دل را نور ده کان جان تست

ورنه با تاریکی هجران نظر خو کرده است

این تویی دمساز و حرف ماست چندین دلپذیر

عشق را نازم که موم از آهن و رو کرده است

هرکه جز خود دید با من آشنا بیگانه ساخت

عشق تو با دشمن و با دوست یک رو کرده است

دست و دل بشکن که اینجا عاجزی آید به کار

این کمان را چاشنی کی زور بازو کرده است؟

در مراد ما «نظیری » یاریت کاری نکرد

برهمن زین به دعا در کار هندو کرده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode