گنجور

 
نظیری نیشابوری

محبت تو به هر دل نشست کین ننشست

دمی به هر که نشستی دگر غمین ننشست

به محفلی که تو دامن به رنجش افشاندی

مگس ز تلخی عیشم بر انگبین ننشست

همیشه گرمی خویی بر آتشم دارد

به خون نشستم و آن خوی آتشین ننشست

حجاب عشق غباری میان ما انگیخت

که از فشاندن دامان و آستین ننشست

گره به گوشه ابرو نگه به جانب غیر

به پیش دشمن خود هیچ کس چنین ننشست

تو می روی و من از اضطراب می میرم

کسی به حال چنین روز واپسین ننشست

چنان گرانی خویش از درت سبک بردم

که از سجود توام گرد بر جبین ننشست

غمی ندید ره خانه «نظیری » را

که چون بهانه خوی تو در کمین ننشست

 
 
 
بابافغانی

غریب کوی تو بی ناله ی حزین ننشست

نداشت صحبت و با هیچ همنشین ننشست

نه مرغ بر سر من مور نیز خانه گرفت

کسی به راه بت خویش بیش ازین ننشست

چه غم ز دامن آلوده ی منست ترا

[...]

صائب تبریزی

ز خط غبار بر آن لعل آتشین ننشست

ز برق حسن، سیاهی بر این نگین ننشست

به گرد راه تو بیباک، چشم بد مرساد!

که همچو گرد یتیمی به هر جبین ننشست

به محفل تو کسی داد بیقراری داد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه