گنجور

 
نظیری نیشابوری

محبت تو به هر دل نشست کین ننشست

دمی به هر که نشستی دگر غمین ننشست

به محفلی که تو دامن به رنجش افشاندی

مگس ز تلخی عیشم بر انگبین ننشست

همیشه گرمی خویی بر آتشم دارد

به خون نشستم و آن خوی آتشین ننشست

حجاب عشق غباری میان ما انگیخت

که از فشاندن دامان و آستین ننشست

گره به گوشه ابرو نگه به جانب غیر

به پیش دشمن خود هیچ کس چنین ننشست

تو می روی و من از اضطراب می میرم

کسی به حال چنین روز واپسین ننشست

چنان گرانی خویش از درت سبک بردم

که از سجود توام گرد بر جبین ننشست

غمی ندید ره خانه «نظیری » را

که چون بهانه خوی تو در کمین ننشست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode