گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نظیری نیشابوری

وادی یثرب کجاست؟ آه ز حرمان او

دامن دل می کشد خار مغیلان او

تا ره او دیده ام یک دمم آرام نیست

نعل در آتش نهد ریگ بیابان او

بسمل آن روضه ام ز اول شب تا سحر

دل به شبیخون برد یاد شبستان او

نایب روح الامین بر در او خاطرم

مدحت من آیتیست آمده در شان او

مملکت خاطرم مهر محمد «ص » گرفت

نفع عمل زان من رفع ضرر زان او

کوه گنه نقطه ایست از سر پرگار من

بهر کرم قطره ایست از یم احسان او

ما همه آب و گلیم اوست همه جان پاک

بر گل ما تافته پرتوی از جان او

نیمه شب آید درون از در و بام آفتاب

بر دل شب گر فتد پرتو ایمان او

صدرنشین خواجه ایست شرع درین بارگاه

عقل که میر ده است بنده فرمان او

هرچه ز اقطاع حق آمده در تحت عقل

نیگ اگر بنگری هست ز دیوان او

گر به کرامت کشد ور به خدا مرد را

هرچه نه بر راه شرع رهزن و شیطان او

در ره معراج او چشم فلک نور یافت

سرمه شب سوده گشت از تک جولان او

از خود و از هرچه بود رفت به یکدم برون

بر سر خود تنگ دید عالم و ارکان او

پیرهن عرش را خواست که در بر کند

بهر تیمن نهاد پا به گریبان او

خلعت معراج را بر سرش انداختند

سود گریبان عرش روی به دامان او

یا شرف المرسلین نور تو شد رهنما

ورنه جهان تیره بود از بت و رهبان او

مصحف تو بر جمال سوره یوسف نوشت

تا به گدایی روند بر درش اخوان او

آیت تو واشکافت واقعه نیل را

تا به سلامت روند موسی و اعوان او

خضر چو سیراب گشت بر نم چشمت گذشت

دیده اعمی نمود چشمه حیوان او

نوح چو دعوت نمود موجه علم تو دید

بود تیمم گهی بنگه طوفان او

فکر «نظیری » خطاست هم تو بشویی مگر

از نم ابر کرم صفحه عصیان او

حسن قبولیش بخش در دل دیوان عصر

تا کند این نظم را عرضه به دیوان او

غازی سلطان نسب ترک بهادر لقب

رستم و اسفندیار بنده دستان او

حادثه صد میل وار می گذرد از رهش

ملک که عبدالرحیم هست نگهبان او

نخل طراز ظفر عقده گشای امید

اوست که پاینده باد عمر به دوران او

قاعده دست اوست دادن و ناداشتن

گنج به هر گوشه کاشت بذل پریشان او

یک تنه بر صد سپاه حمله کند روز رزم

پیکر صد رستم است در ته خفتان او

تکیه تواند زدن بر سر ملک و سریر

هرکه تواند نشست راست در ایوان او

بی مدد جن و انس گشت سلیمان عهد

هرکه در انگشت کرد خاتم پیمان او

ضامن ابر بهار طبع گهرریز من

نایب باد خزان دست زرافشان او

در صفت بخششش بوقلمون خاطرم

فکر منقش کند نعمت الوان او

تا به کی از چار سو لطمه احسان خورم

کشتی من خرد کرد موجه طوفان او

ارزن بادآورست دانه بستان من

سیل درخت افکنست قطره عمان او

لابه تقریر خویش پیش چه صوتش برم

منطق مرغان شکست مرغ خوش الحان او

عشق که رزم آورد مرد مصافش کجاست؟

حسن که گوید پیام کیست زبان دان او؟

عرصه «نظیری » ازوست اسب جهالت متاز

عرض دعایی نمای بر سر میدان او

ملک ستان صفدرا دور به کام تو باد

ما که غلام توایم حاکم و سلطان او

خامه که فرمان رواست نام تو طغراش باد

نامه که کشورگشاست فتح تو عنوان او

جزو که خوش شعرتر اسم تو شیرازه اش

طبع که خوش گوی تر مدح تو دیوان او