گنجور

 
خاقانی

عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او

دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او

خاصگی دستراست بر در وحدت دل است

اینکه به دست چپ است داغگه ران او

تا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشق

هست به بازار غیب آینه گردان او

عقل جگر تفته‌ای است، همت خشک آخوری است

جرعه‌کش جام دل، زله خور خوان او

از خط هستی نخست نقطهٔ دل زاد و بس

لیک نه در دایره است نقطهٔ پنهان او

رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک

کمتر پروانه‌است دهر ز دیوان او

دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است

دخل ابد عشر او فیض ابد کان او

لیک ز بیم رصد در گلش آلوده‌اند

تاز گل آید برون گوهر رخشان او

دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود

دهر لگد کوب گشت از تک جولان او

نیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دل

کآتش بازی کند شیر نیستان او

ای شده از دست تو حلهٔ دل شاخ شاخ

هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او

یوسفی آورده‌ای در بن زندان و پس

قفل زر افکنده‌ای بر در زندان او

حوروشی را چو مور زیر لگد کشته‌ای

پس پر طاووس را کرده مگس ران او

خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران

رخش به هرای زر منتظر ران او

دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود

چونکه به پایان رسد هفت بیابان او

شمه‌ای از سر دل حاصل خاقانی است

کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او