گنجور

 
نظیری نیشابوری

شعر مسیح دلست معنی او جان او

چاشنی عاشقی شربت دکان او

جوهری از شعر نیست راست نماینده تر

آینه فهم هاست نکته پنهان او

گرچه به جولان فهم پی به سخن برده اند

گرد سخن گشته اند قافیه سنجان او

گرچه سخن نقطه ایست از سر پرگار طبع

هست به وسعت برون از خط دوران او

بلبل وحی اندکی اوج فراتر گرفت

ورنه ز یک پرده اند این من و آن او

گر به خیال دگر از سخن افتاده اند

بحر غلط کرده اند قافیه سنجان او

نسخه شعر مرا گر به عطارد برند

مقطع شعرم شود مطلع دیوان او

نکته مستانه ام گر بسراید ادیب

لوح و قلم بشکند طفل دبستان او

باد که در بوستان عطرفروشی کند

بر ورقم سوده است گوشه دامان او

هرکس ازاین بارگاه خواهش خود می گرفت

ذائقه من شناخت چاشنی خوان او

اهل سخن ناخنی بر دل هم می زدند

زخم مرا خوش نمود گرد نمکدان او

وسوسه خاطرم آب سخن تیره داشت

شکر کنون روشنست چشمه حیوان او

گرچه به پیمانه ام زهر کند روزگار

شهدفروشی کنم بر در دکان او

عقل چهل سال چنگ در جگر خاره زد

نقب کنون خورده است بر گهر کان او

با صدفم ابر جود فیض هنر دیده است

باز نمی ایستد ژاله نیسان او

ورچه به خون ریزیم دار زند آسمان

مدح سرایی کنم در ته زندان او

چرخ که زخمم زند نیست ز نقصان من

گوی سخن برده ام از خم چوگان او

دهر که خصمم شود کی ز قصور منست

عرض هنر کرده ام بر سر میدان او

سعدی و سعدش که اند من که سخن آورم

غیرت خاقانیست حسرت خاقان او

شاهد طبع مرا نعت برازنده است

پیرهن مصطفاست بر قد حسان او