گنجور

 
نظیری نیشابوری

او بخرامش چو سیل ما همه ویران او

هرچه ز ما شد خراب رفت به جولان او

در ره خون ریزد هر غاشیه داران رمند

قصد سواران کند شیر نیستان او

ناوک تدبیر ملک در کف ما گو مباش

خون جهان می چکد از سر پیکان او

طرفه اساس امل بر سر هم چیده بود

شکر که آتش فتاد در سر و سامان او

خاطر پر شغل ما گشت ز ما ساده تر

کلبه درویش شد عرصه میدان او

حاصل عمر ابد از نم چشمست و بس

چشمه غلط کرده است خضر بیابان او

هرکه به دریای عفو روی ندامت نهاد

موج عقوبت ندید کشتی عصیان او

پیش که از قصر تن طایر جان برپرد

روزن چشمم کند روی به ایوان او

آتش عهد شباب رفت چو دودم به سر

بس که دماغم گداخت از تف هجران او

دایه انده چو دید چاشنی گریه ام

خون سیه شیر شد در سر پستان او

مرهم زخم مرا یک نمکستان کم است

یک تنه تازد دلم بر صف مژگان او

خضر گر آب آورد سنگ به جامش زنم

تشنه خون خودم بر سر میدان او

عشق «نظیری » بلاست تا نگریزی ازو

دوست ز غیرت ببست جان تو بر جان او

رفته و آینده است رنگ دگرگون کند

اینک نوروز شد فصل زمستان او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode