گنجور

 
نظیری نیشابوری

چو شمع سوز دلم عشق بر زبان انداخت

دگر نخواستی آتش مرا به جان انداخت

خرد ببوی معانی بخست چندانم

که بیخت خاکم و بیرون ز آستان انداخت

دم از فراق عزیزان نمی توانم زد

که از بلندترین پایه ام زمان انداخت

شب دراز نخوابم که شور احبابم

نمک به مردمک چشم خون فشان انداخت

به شاخ سدره ز مرغان خوش نوا بودم

جفای حادثه بر خاکم آشیان انداخت

هنوز سینه کنم پیش اگرچه شست قضا

خطا نکرد خدنگی که بر نشان انداخت

چه گویم از خم چوگان او خلاصی نیست

که هرکسم به کران دید در میان انداخت

درین مخاطره کس دست کس نمی گیرد

ز بحر بیهده ام موج بر کران انداخت

به فقر ساخته بودم فریب عشق مرا

به دست صد هوس مختلف عنان انداخت

به جام و مطربه گفتم وظیفه کافی نیست

ببایدم شد و ادرار بر مغان انداخت

جمال خدمت صاحب که شسته ام ز غرض

نظر به طمع نمی بایدم بر آن انداخت

به غیر هم نبرم التجا که گویندم

رسوم او بفلان بود بر فلان انداخت

به هر طریق دلم نقش بست دید خطا

بباید این ورق از اصل داستان انداخت

به جام جم ندهم آبرو که همت طبع

مرا سفینه به دریای بیکران انداخت

ثنا به زر نفروشم که لذت ورعم

ز عیش مدحت عبدالرحیم خان انداخت

ز ذکر دوست به گرمای حشر سیرابم

که در میانه کوثر مرا نشان انداخت

همین بس است سعادت که یار پرسش من

به خوش بیانی کلک گهرفشان انداخت

به این شرف که به تشریف خاصش ارزیدم

ز وجد خرقه چو پروانه مرغ خان انداخت

به خط و خلعت او چون مفاخرت نکنم؟

مرا به تربیت آوازه در جهان انداخت

بساط کهنه اگر روزگار برچیند

اساس تازه بسی طرح می توان انداخت

باو مدیح فرستادنم بدان ماند

که نخل میوه به دامان باغبان انداخت

به مجلسش چو رود مدح من چنان گویند

که دزد قیمت کالا به کاروان انداخت

سخن زیاده نباید سرود باید گفت

شکر به یاد لبت طوطی از دهان انداخت

به این قدر که «نظیری » سپاس نعمت گفت

پری مغز شکافش بر استخوان انداخت

بس این دعات که اعدات بی کمان افتند

چنان که دولت تو تیر بی کمان انداخت