گنجور

 
نیر تبریزی

نه سر سیحۀ زاهد نه چلیپای کشیش

کفر زلف تو رها کرد مرا از همه کیش

دوست گر وقت تماشاست به دیوانۀ خویش

سنگ طفلان ز پی و راه بیابان در پیش

با هوای لب خندان تو نیشم همه نوش

با خیال سر مژگان تو نوشم همه نیش

در سیه‌روزی ما این همه ای زلف مکوش

با حذر باش ز جمعیت دل‌های پریش

لب طناز تو پرناز و مرا حوصله کم

چشم غماز تو خونخوار و مرا حوصله بیش

من نتابم ز کمانخانۀ ابروی تو روی

مژه گو تیر جفا پاک بپرداز ز کیش

تیغ تیز از سر آن خط سیه باز مگیر

لاوه بر روی خود ای دوست مکش دشمن خویش

ناسپاس است اگر حق نمک نشناسد

سال‌ها خون جگر داده لبت بر دل ریش

خنده بر ریش رقیبت چه کنم گر نکنم

که کند غرقه به ناچار نشت بحشیش

تو که شب با منی اندیشۀ فردا جهل است

کار امروز به فردا نگذارد درویش

میزند بر در دل حلقه نهانی غم دوست

نیرا خانه بپرداز ز بیگانه و خویش