گنجور

 
نیر تبریزی

گه به مسجد کشدم گه به کلیسای کشیش

بستۀ موی بتانست مرا تختۀ کیش

زاهد و طرۀ دستار من و زلف نگار

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش

صبر دیوانه مگر تا به چه پایان باشد

خنک آن روز کزین سلسله گیرم سر خویش

نظری بر تو و صد بار نگه بر چپ و راست

تا نیایند رقیبان توام از پس و پیش

چه کنم گر ننهم سر به بیایان جنون

پنجۀ عشق قوی‌لقمه‌ام از حوصله پیش

این منم کافعی زلف تو بجان می‌طلبم

ورنه کس دشمن جانی ندهد راه به خویش

پارسایی به تغافل ز تو فکریست محال

عشق و مستوری پیوند نگیرد به سریش

حلقۀ زلف تو از دست دهم من هیهات

تا نگیرد ز طلب دست ندارد درویش

رند میخانه به کنجی خمش از آتش می

سر صوفی به فلک میرود از دود حشیش

بوی خون آید از این چشم سیه‌دل که تو راست

دلبرا دست من و دامن آن زلف پریش

جای عذر است چرا خنده به رندان نکنند

زاهد صومعه را کاین همه خندند به ریش

چند گفتم که مبو کاکل مشگین بتان

عاقلان پند من افسانه شمرد این دل ریش

نیّرا باش که تا خیمه زنم بر در شاه

چرخ اگر تیر جفا پاک بپرداخت ز کیش

شه اورنگ ولایت که در اقلیم وجود

جز به تدبیر یمینش نرود کار از پیش