گنجور

 
نسیمی

مرا در آتش غم، عشقت آن زمان انداخت

که عشق روی تو آشوب در جهان انداخت

به تیر غمزه چو چشمت مرا بزد گفتم

که مشتری نظری بر من از کمان انداخت

چو زلف اگرچه بر آتش مرا رخت بنشاند

لبت مرا چو سخن در همه زبان انداخت

سحر ز دامن زلفت هوا غبار گرفت

نسیم صبح در آفاق بوی جان انداخت

صدف به شکر دهانت گشاد لب زانرو

سحاب دانه لؤلؤش در دهان انداخت

کسی که نسبت روی تو را به مه می کرد

خجل شد از تو نظر چون بر آسمان انداخت

بر آستان قبول تو سرور آن کس شد

که همچو پرده سر خود بر آستان انداخت

چنین که حسن رخت لایزال و لم یزل است

نظر ز روی تو چون یک نفس توان انداخت

به جزو لایتجزا حکیم قایل نیست

مگر دهان تو او را در این گمان انداخت

به گرد لعل تو می گشت عقل چون پرگار

حدیث نقطه موهوم در میان انداخت

اگرچه کشتی تن بشکند چه باک او را

که باد شرطه فضل تو بر کران انداخت

بپرس حال نسیمی ز چشم و زلف و ببین

که خسته را به دو سودا چه ناتوان انداخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode