گنجور

 
ناصرخسرو

ای خوانده کتاب زند و پازند

زین خواندن زند تا کی و چند؟

دل پر ز فضول و زند برلب

زردشت چنین نبشت در زند؟

از فعل منافقی و بی‌باک

وز قول حکیمی و خردمند

از فعل به فضل شو بیفزای

وز قول رو اندکی فرو رند

پندم چه دهی؟نخست خود را

محکم کمری ز پند بربند

چون خود نکنی چنانکه گوئی

پند تو بود دروغ و ترفند

پند از حکما پذیر، ازیراک

حکمت پدر است و پند فرزند

زی مرد حکیم در جهان نیست

خوشتر به مزه ز قند جز پند

پندی به مزه چو قند بشنو

بی عیب چو پارهٔ سمرقند

کاری که ز من پسند نایدت

با من مکن آنچنان و مپسند

جز راست مگوی گاه و بیگاه

تا حاجت نایدت به سوگند

گنده است دروغ ازو حذر کن

تا پاک شود دهانت از گند

از نام بد ار همی بترسی

با یار بد از بنه مپیوند

آن گوی مرا که دوست داری

گر خلق تو را همان بگویند

زیرا که به تیر ماه جو خورد

هر کو به بهار جو پراگند

از خندهٔ یار خویش بندیش

آنگاه به یار خویش برخند

بر گردن یار خود منه طوق

گر یار تو خواندت خداوند

بزدای به عذر زنگ کینه

جز عذر درخت کین که بر کند؟

بر فعل چو زهر، نیست پازهر

جز قول چو نوش پخته با قند

در کار چو گشت بر تو مشکل

عاجز مشو و مباش خرسند

از مرد خرد بپرس، ازیرا

جز تو به جهان خردوران هند

تدبیر بکن، مباش عاجز

سر خیره مپیچ در قزاگند

بنگر که خدای چون به تدبیر

بی آلت چرخ را پی افگند

با پند چو در و شعر حجت

منگر به کتاب زند و پا زند

بندیش که بر چه‌سان به حکمت

این خوب قصیده را بیاگند