گنجور

 
ظهیر فاریابی

ای گشته جهان جان ز مدحت

همچون لب دلبران پر از قند

چون ابر و گل ست ظلم و انصاف

در عهد تو این گری و آن خند

یک روز به شب نشد که گردون

از هیبت تو سپر نیفکند

من بنده که خاطرم نهالی ست

در باغ ثنای تو برومند

بی برگی اگر چه گفتنی نیست

یکبارگیم ز بیخ بر کند

فریاد مرا ز روزگار ست

تا چند ز روز گار تا چند

ای مادر روزگار هرگز

تازاده به از تو هیچ فرزند

تو وارث ملک روزگاری

در عهده توست قطع و پیوند

از دست حوادثم برون کن

بدنامی روزگار مپسند

 
 
 
ناصرخسرو

ای خوانده کتاب زند و پازند

زین خواندن زند تا کی و چند؟

دل پر ز فضول و زند برلب

زردشت چنین نبشت در زند؟

از فعل منافقی و بی‌باک

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

تا کی غم خان و مان و فرزند

چند انده نان و جامه تا چند

چندانکه درین جهانی ای شیخ

بر خویش گری و بر جهان خند

مجیرالدین بیلقانی

ای یازده امهات و نه آب

نازاده خلف تر از تو فرزند

قهر تو دو رخ نهاده بر زهر

لطف تو سه ضربه داده بر قند

شیر اجم از تو ریسمان صید

[...]

خاقانی

ای روح صفات اهرمن بند

وی نوک سنان آسمان رند

در نعش و پرن زنند طعنه

نظم تو و نثرت ای خداوند

هر بیخ ستم که دهر بنشاند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه