گنجور

 
صائب تبریزی

منم که معنی بیگانه آشنای من است

نهال خامه من باغ دلگشای من است

چو نقش، پا ننهم از گلیم خود بیرون

حصار عافیت من ز نقش پای من است

به فکر باغ و غم آسیا چرا باشم؟

که آسمان و زمین باغ و آسیای من است

هزار خوشه پروین به نیم جو نخرم

که رزق من ز دو چشم ستاره زای من است

به پاکی گهر من چرا ننازد بحر؟

که خانه صدفش روشن از صفای من است

ز مهر کاسه دریوزه چون به کف دارد؟

اگر نه صبح گدای در سرای من است

نه آتشم که مرا خار دستگیر بود

چو آفتاب همان نور من عصای من است

درین زمانه که بر شرم پشت پا زده اند

منم که روی نگاهم به پشت پای من است

ز روی بستر گل شبنمم چو برخیزد

ز گرد بالش خورشید متکای من است

به چشم ظاهر اگر تیره ام چو خاکستر

هزار آینه رو، تشنه لقای من است

غبار خاطر من طرفه عالمی دارد

که از درون خورش و از برون قبای من است

ز آستان قناعت کجا روم صائب؟

که فرش و بستر و بالین و متکای من است