گنجور

 
ناصر بخارایی

مرا حاصل ز عمر خود همین است

که آن دلدار با خود همنشین است

ندارم در نظر جز قامت او

همیشه چشم عاشق راست بین است

خرامان شد مگر آن سرو در باغ

که اطراف چمن خلد برین است

سواد دیده را سازم بساطش

چرا آن پای نازک بر زمین است

نشسته ماه من چون خرمن گل

در او خورشید تابان خوشه چین است

نیارم کرد درویشی به جائی

که چشم حاسدان اندر کمین است

ز دین خود رود بر باد ناصر

اگر داند که میل او بدین است