گنجور

 
ناصر بخارایی

شرابخانه بهشت است و یار حور من است

بهشت و حور دگر جستن از قصور من است

بیار می که من از خویشتن پریشانم

مرا ز خویش چو غیبت فتد حضور من است

من از تجمل دنیا نمی‌شوم مغرور

که هر متاع که او میدهد غرور من است

وجود غیر نباشد روا درون دلم

مجالِ غیرِ تو کی در دل غیور من است

شود چو کاه اگر بار خود نهم بر کوه

غبار هجر که در خاطر صبور من است

ز دامن تر خود کف همی‌زنم بر روی

چو بحر تلخی کامم ز بخت شور من است

ز هجر دیدهٔ ناصر رمد گرفت چه باک

غبار خاک سر کوی او ضرور من است