گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ناصر بخارایی

هیچ دانی که چرا همنفس من بادست

زانکه راز دل من پیش کسی نگشادست

ز آب چشمی که به خون جگرش پروردم

ماجرای دل شوریده برون افتادست

پیش لعلت ز حیا آب شود چشمهٔ خضر

وز نسیمت نفس باد صبا بر بادست

کرد آزادی بالای تو سوسن زانروی

بید لرزان شده و سرو به پا افتادست

نیکبخت آنکه چنان روی مبارک بیند

ای خوش آن بنده که در دولت و شادی رادست

هر جفائی که کند داد نگویم که نداد

ور ز لعلت ندهی داد دلم بیدادست

همه از خامهٔ نقاش ازل حیرانند

زانکه در نقش رخت داد نکوئی دادست

در جهان دل به غم هندوی زلفت بستم

خرم آن کز غم و شادی جهان آزادست

یکدم از هر دو جهان قطع نظر کن ناصر

مرد آن است که دل بر دو جهان ننهادست