هیچ دانی که چرا همنفس من بادست
زانکه راز دل من پیش کسی نگشادست
ز آب چشمی که به خون جگرش پروردم
ماجرای دل شوریده برون افتادست
پیش لعلت ز حیا آب شود چشمهٔ خضر
وز نسیمت نفس باد صبا بر بادست
کرد آزادی بالای تو سوسن زانروی
بید لرزان شده و سرو به پا افتادست
نیکبخت آنکه چنان روی مبارک بیند
ای خوش آن بنده که در دولت و شادی رادست
هر جفائی که کند داد نگویم که نداد
ور ز لعلت ندهی داد دلم بیدادست
همه از خامهٔ نقاش ازل حیرانند
زانکه در نقش رخت داد نکوئی دادست
در جهان دل به غم هندوی زلفت بستم
خرم آن کز غم و شادی جهان آزادست
یکدم از هر دو جهان قطع نظر کن ناصر
مرد آن است که دل بر دو جهان ننهادست