گنجور

 
قاسم انوار

جاودان، هرکه ترا دید بعالم شادست

عاشق روی تو از هر دو جهان آزادست

دل درین قاعده دهر نبندد عاشق

زآنکه این قاعده سست آمد و بی بنیادست

همه با عشق سخن گویم و از وی شنوم

شادم از عشق، که این قاعده ای معتادست

همگی روی ترا مقصد اقصی دانم

زهد و تقوی و ریاضت صفت زهادست

ملک آفاق بپیمودم و غایت دیدم

هرچه جز ذکر تو بودست بعالم بادست

عشق گویند: بهر حال حدیثیست صحیح

عقل گویند: ولیکن خبر آحادست

خسرو از صحبت شیرین بمرادی برسید

این همه جور و جفا بر جگر فرهادست

دایما جور و جفا بر دل مسکین کردی

گر فراموش کنم جمله، همینم یادست

قاسمی را ز تو پرسند: کجا شد؟ برگو

که: درین گوشه این دیر خراب آبادست

 
 
 
مولانا

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست

جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست

غیر پیمودن باد هوس تو بادست

کار او دارد کموخته کار توست

[...]

حکیم نزاری

گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست

کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست

یار باید که حجاب من بی دل نشود

دایم از صحبت نامحرمم این فریادست

بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم

[...]

ابن یمین

عقل با روح قدس گفت که فردوس برین

هیچ دانی بخوشی بر چه مثال افتادست

روح قدسی ز سر حیرت و دانش گفتش

بخوشی راست چو گرمابه علیا با دست

خواجوی کرمانی

پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست

بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزادست

آن که گویند که بر آب نهاد است جهان

مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست

هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خواجوی کرمانی
ناصر بخارایی

هیچ دانی که چرا همنفس من بادست

زانکه راز دل من پیش کسی نگشادست

ز آب چشمی که به خون جگرش پروردم

ماجرای دل شوریده برون افتادست

پیش لعلت ز حیا آب شود چشمهٔ خضر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه