گنجور

 
ناصر بخارایی

بر خوان حسن تو نمی از ملاحت است

ما را از او نصیب نمک بر جراحت است

ساقی بیار راح که راحت دهد به روح

کز راح روح من همه از رنج راحت است

از تشنگی حلال نمی‌دانم از حرام

می ده که می به حکم ضرورت است

زاهد که منع صحبت جانان همی‌کند

از وی خلاف حسن دلیل قباحت است

گردم ز مهر گرد زمین همچو آسمان

در صدر بدر ماه ز یمن سیاحت است

ناصر ز تو بیان معانی بدیع نیست

شعر فصیح تو ز کمال فصاحت است