گنجور

 
جامی

ساقی بیا و باده ده اکنون که فرصت است

مطرب بزن ترانه که فرصت غنیمت است

چشمم به روی شاهد و گوشم به بانگ چنگ

ای پندگو برو که نه جای نصیحت است

جان مرا ز مرهم راحت نشان مپرس

کز عاشقی نصیبه او داغ محنت است

پیکان آبدار که آید ز دست دوست

بر عاشقان سوخته باران رحمت است

زان دم که سرفکند بر آن آستان مرا

بر گردنم ز تیغ تو صد بار منت است

هر سفله پی به گنج قناعت کجا برد

این نقد در خزینه ارباب همت است

ز ابنای دهر وقت کسی خوش نمی شود

خوش وقت آن که معتکف کنج عزلت است

جامی به جست و جو نتوان وصل دوست یافت

موقوف وقت باش که این کار دولت است