گنجور

 
ناصر بخارایی

بر جناب عشق دل بی قدر و جان بی قیمت است

تا نپنداری عزیزان را برین در عزت است

هر که خاک پای تو شد گشت صاحب احترام

دل که دارد میل بالای تو عالی همت است

کرده‌ام بی منتی همچون صبا جان را نیاز

گر قبول افتد ترا بر جان من صد منت است

جان دهم هر صبحدم تا خوشتر آید بهر تو

بر نمی‌آید به جهد، این کار کار دولت است

جسم از آن حضرت جدا افتاده و دل در حضور

تن اگر از خدمتت دور است،‌ جان در خدمت است

نازنینان را دهد زینت نیاز بیدلان

منع مشتاقان مکن جان را، کزینت زینت است

صورتت می‌بینم و حیران معنی می‌شوم

تا چه معنی لطیفی تو که اینت صورت است

ساقیا ماضی گذشت و نیست مستقبل پدید

چو قدح خالی مگرد از می که حالی فرصت است

دیگر از ناصر حدیث جنت و دوزخ مپرس

دوزخ ما هجر یار است و وصالش جنت است