گنجور

 
ناصر بخارایی

به دور چشم تو مستی خوش است و مخموری

ز روی پرده برافکن خلاف مستوری

چو نور روی من از عکس روی روشن توست

چو نیک می‌نگرم ناظری و منظوری

من آدمی نشنیدم چو تو پریچهره

ملک ز دست تو دیوانه گردد و حوری

به گرد خاطر معشوق غم نمی‌گردد

اگر تو را غم عشاق نیست، معذوری

چو شمع در شب هجران به سوز می‌سازم

کسی مباد گرفتار داغ مهجوری

مرا شراب ز گریه است و مطرب از ناله

حریف همدم من عاشقی و رنجوری

درید غنچه به بویت لباس ماتم را

ز رنگ روی تو گل یافت خلعت سوری

چو قطره دورم از بحر عشق و نزدیک است

که در میانهٔ ما مرتفع شود دوری

اگر به سر اناالحق نمی‌رسی ناصر

میسرت نبود داروگیر منصوری