گنجور

 
ناصر بخارایی

دوشینه می‌گفت نالان اسیری

کس را نیاید رحم از فقیری

هرکس به یاری در هر دیاری

مائیم و تنها آه و نفیری

من صید ترکی گشتم که دارد

رابرو کمانی وز غمزه تیری

جان را به بوسی دادم که هست او

بسیار بخشی، اندک پذیری

ناصر نه آن است کز تو گریزد

تن را نباشد از جان گزیری