گنجور

 
ناصر بخارایی

ای که در دیده خیال تو کند پرده‌دری

تا کی از دیدهٔ صاحبنظران پرده دری

باز آیم ز همه گر ز درم باز آئی

بگذرم از سر خود گر ز سرم بر گذری

گفته‌ای دل مده از دست و نظر با خود دار

نظرم پیش تو خود نیست، تو پیش نظری

خبر بی خبران بر همه آفاق رسید

تو هنوز از خبر بی خبران بی‌خبری

جان سپر ساخته‌ام پیش خدنگ چشمت

در جهان نام بر‌آورده‌ام از جان سپری

پاک گشتیم چو آئینه ز خود هر وقت

که به خود شیفته گردی به سوی خود نگری

ای صبا در سر زلفش مرو و جان مطلب

که همه وقت از آن دام بلا جان نبری

من چو بلبل به فغان آمدم از شوق ولی

برگ فریاد ندارد گل صد برگ تری

دوش در خون شده خار مژهٔ ناصر دید

از حسد لرزه بر افتاد به برگ طبری