گنجور

 
ناصر بخارایی

دهانت ذره‌ای گر تنگ بار است

لبت در دلنوازی خرده کار است

دل از دست فراغت می‌برد بار

دل من بارک‌الله بردبار است

چو چشمم در حجاب هفت پرده است

به چشمت اینکه دارم پرده دار است

دل و چشم مرا چون در میان است

مرا زین رهگذر خون در کنار است

به امید تو روزی می‌شمارم

مرا هر روز خود روز شمار است

سحر قلاشم و در شام رندم

همه شب مستم و روزم خمار است

به دست کس اگر هست اختیاری

مسلمانان مرا این اختیار است

چو گوهر می‌رود در دست شاهان

که دُرّ نظم ناصر شاهوار است

بماند تا ابد در گوش ایام

گهرهایی که از من یادگار است