گنجور

 
ناصر بخارایی

به دستان گر ز دست ما بجستی

به دست آرم دگر بارت به چُستی

نپرسیدی ز حال دردمندان

دل گم کردهٔ ما را بخستی

فشاندی زلف مشکین و چو زلفت

بسی دل‌های مسکین را شکستی

کمر بر موی بستی کاین میان است

دروغی زین میان‌ بر خویش بستی

چو خاک ره شدم در پای تو پست

مثل نشنیده‌ای مستی و پستی

صبا از ضعف در کار رسالت

کسالت می‌نماید سخت سستی

لب او خنده زد بر حال ناصر

نمود از نیستی یک ذره هستی