به دستان گر ز دست ما بجستی
به دست آرم دگر بارت به چُستی
نپرسیدی ز حال دردمندان
دل گم کردهٔ ما را بخستی
فشاندی زلف مشکین و چو زلفت
بسی دلهای مسکین را شکستی
کمر بر موی بستی کاین میان است
دروغی زین میان بر خویش بستی
چو خاک ره شدم در پای تو پست
مثل نشنیدهای مستی و پستی
صبا از ضعف در کار رسالت
کسالت مینماید سخت سستی
لب او خنده زد بر حال ناصر
نمود از نیستی یک ذره هستی