شبها من و کنج غمی، شمعام کند غمخوارئی
اشک روان و سوز دل، جان کندنی و زارئی
از چیست اشک سرخ من، گر نیست خون دل روان
رخسار من زرد از چه شد، گر نیست شب بیدارئی
تا دور ماندم از درش، تلخ است بر من زندگی
کاو جان شیرین میدهد، ما را به شیرین کارئی
آن نرگس بیمار تو، چندان که خون ما خورَد
گردد به خونم تشنهتر، دارد عجب بیمارئی
هم عزتی یابم اگر، زان لب به دشنامی رسم
گر خوش نمیپرسی ز من، باری همی کن خوارئی
چون گل بهاران بشکفد، در پیش آن روی چو گل
ای دیدهٔ ابر سیه، تو کاشکی خون بارئی
فرهاد و شمع و ناصر از شیرینئی شوریدهاند
ای یار شیرین سوختم، آخر کجائی؟ یارئی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بویی ز گردون میرسد با پرسش و دلداریی
از دام تن وا میرهد هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صدپر میشود سوی ثریا میپرد
هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهواریی
مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.