گنجور

 
ناصر بخارایی

آه که مشهور گشت، راز نهانم ز آه

این همه عیب من است، دیده ندارد گناه

دیده ز تو دیده‌ام، هر چه به رویم رسید

هرکه ستمگر بود، زود شود رو سیاه

میرم و از تربتم، لالهٔ نعمان دمد

خاک که خون می‌خورد، سرخ برآرد گیاه

نی ز صبا دم به دم، می‌شنود مژده‌ای

گر نبود منتظر، دیده ندارد به راه

راز تو در دل نهان، می‌کنم اما چه سود

رنگ تو دارد سرشک، بوی تو آید ز آه

چشم تو در یک نظر، برد دل ما ولیک

دل که ز ما می‌برد، هیچ ندارد نگاه

سعی تو ناصر نکرد، چارهٔ آشوب عشق

آب ز سر در گذشت، سود ندارد شناه