گنجور

 
جیحون یزدی

ای به خم زلف تو حجله چینی صنم

خال تو در زیر چشم نا فه و آهو بهم

برهمنت آفتاب حلقه بگوشت حرم

خنده پدید از لبت همچو وجود از عدم

روی تو در موی تونور دو چارظلم

ای بدو مرجان تو عقده در رمندرج

نرم سرانگشت تو کلید گنج فرج

عشق تو عشاق را خوبتر از هر نهج

قامت ما شد کمان ابرویت از چینت کج

تیر تو بر ما نشست چشم توکرد از چه رم

گرچه بود نرم تر زاطلس چیست عذار

لیک کند نرمیش بردل ما خارخار

مشک تو ناهید پوش سرو تو خورشید بار

با رخت از روشنی بود مه و مهر تار

برلبت از نازکی بوسه نمودن ستم

بازتر از خون کیست خنجر نازت بمشت

کآرزوی آن مرا زخم نخورده بکشت

در رهت اندوه و رنج راحت خرد و درشت

بهر زمین بوس تست گر شده ام گوژپشت

چونکه سپهر برین پیش ولی النعم

سجده بخاک درش مایه نور جباه

ناصیه آفتاب برسخن من گواه

نعل سم بادپاش حلقه کش گوش ماه

رایت منصور او آیت فتح سپاه

قبه خرگاه او جنه جند و حشم

ایکه بدیهیم تو عرش برین داده بوس

در بر منجوق تو گونه خورسندروس

فوج ترا اوج چرخ توشه کشی چابلوس

مهابتت بشکند سطوت افغان بکوس

رعایتت جان دمد در تن شیر علم

جرعه کش مهرتست هر چه بگیتی بقا

ریزه خور قهرتست آنچه بگیهان فنا

تابع امرت قدر مطیع نهیت قضا

خوف موبد بود از تو گسستن رجا

عز مخلد بود برتو شدن معتصم

روزی کز توسنی خنگ رجال نبرد

گرد زغبرا زنند برفلک گرد گرد

پیچد از آوای کوس دردل البرز درد

گوشت بچشمه زره جوشد ز اندام مرد

بس بدل آید زگرز بر سمن او درم

ناگه گیری بر اسب چون تو زصرصر سبق

بیلکت از پیلها باز نوردد ورق

زان همه گردان کتی سد مجال نطق

از دم تیغت که هست جوهر تأیید حق

خصم شود منهزم ملک شود منتظم

میرا این نغز شعر که غرق معنی بود

زحسن مضمون بکر یکسره حبلی بود

باکره و حامله این خوش دعوی بود

نی نی اشعار من مادر عیسی بود

که در بکارت پراست ز روح قدسش شکم

تا که بگرید غمام بخت تو در خنده باد

تا که زند خنده برق خصم توگرینده باد

ز رفته ات خوبتر زمان آینده باد

نخل مراد تو سبز بیخ غمت کنده باد

معاندت مبتذل معاونت محتشم