گنجور

 
ناصر بخارایی

همسر گل می‌نشود هر گیاه

جای عبادت ننشیند گناه

عقل من ای چشم تو بادا سپید

چشم من ای روی تو بادا سیاه

روی بتابید ز روی بتان

شرم بدارید ز روی اله

دل به زنخدان بتان میل کرد

یوسف گم گشته فرو شد به چاه

ما به غم هجر و تمنای وصل

مدعیان در طلب مال و جاه

کشته شدن زار به شمشیر دوست

به که به بیگانه گرفتن پناه

ناصر از آشوب بلا سر مپیچ

گر برود سر، تو قدم نه به راه