گنجور

 
ناصر بخارایی

در سرم سودای عشق است و جنون

وز جنون و عشق گشتم ذوفنون

درد حمله کرد و صبر از ما گریخت

عشق غالب گشت و عقل ما زبون

یک دهان دارم من و صد آه سرد

یک جگر دارم من و صد موج خون

دیگ سینه چون همی‌آید به جوش

آب گرم از دیده می‌آید برون

سوزم از گریه نمی‌میرد چه سود

آب از بیرون و آتش از درون

روز و شب دردیده نقش روی توست

اشک من ز آنروی آید لاله‌گون

سرگران شد ناصر از سودای عشق

زان بود دستش به زیر سر ستون