گنجور

 
ناصر بخارایی

گر تو نکرده‌ای جدا، دل ز تعلقات تن

بر سر کوی او مبر، زحمت جان خویشتن

باد صبا به بوستان، بین به چه لطف می‌وزد

تا ز غبار نشکند، خاطر نازک سمن

وحشت خارها اگر، چنگ زند به دامنش

گل ز چه غرق خون شده، چاک ز دست پیرهن

از من و ما نرسته‌ای، صحبت عاشقان مجو

همره کم بضاعتان، چون بشوی بر آ ز من

جان نماند در دلم، یک سر مو از آن سبب

یار به نازکی کند، در دل و جان ما وطن

گر غم یار می‌خوری، زهر بنوش و غم مخور

ور دم عشق می‌زنی جور ببین و دم مزن

ناصر اگر به جان و دل، محرم دوست گشته‌ای

در حرم فنا نشین، مردهٔ زنده در کفن