گنجور

 
همام تبریزی

تازه شود حیات ما چون بگشاید او دهن

بوی گل است یا نفس آب حیات یا سخن

از نفسش مشام ما نافه مشک می‌شود

شاید اگر برون بری مجمر عود از انجمن

گر به چمن در آید او یاد نیاورد کسی

با حرکات قامتش جنبش سرو و نارون

باد غبار کوی او برد سحر به بوستان

چون بشنید بوی او گل بدرید پیرهن

زان عرقی که می‌کند شرم ز عارضش روان

آب نماند قطره را بر ورق گل و سمن

باد چو بوی زلف او داد به خاک کوی او

تاجر از این زمین برد مشک به جانب ختن

جان به لب تو داده‌ام پیش تو سر نهاده‌ام

شمعی و شاهدان لگن جانی و دیگران بدن

جان من شکسته کی در نظر آوری تو چون

زلف تو را هزار جان هست به زیر هر شکن