گنجور

 
ناصر بخارایی

حالیا خواهم فشاند از دامن جان گرد تن

یوسفم را چند پنهان دارم اندر پیرهن

داده‌ام آئینهٔ دل را صفا از نقش غیر

تا در آئینه رخت بیند صفای خویشتن

جام می تلخ است، هر دم بر لب شیرین منه

هرگزم دیگر نرفتست آن حلاوت از دهن

سرو گل‌رخسار من چون شد خرامان در سماع

پای در گل ماند از شرم رخش سرو چمن

روی بر رویش نهادم، شد ازین در تاب و گفت

گر نه‌ای پروانه خود را بیش در آتش مزن

می‌کشیدم زلف او را، گفت در سودا مپیچ

خواستم لعلش مکیدن، گفت ناصر جان مکن