گنجور

 
ناصر بخارایی

تا بخندید لبت واقف اسرار شدیم

تا بدیدیم رخت طالب دیدار شدیم

باد بوی تو شبی از خُم خمّار آورد

ما بدان بوی مقیم در خمار شدیم

در قدح رنگ لبت بود، لبش بوسیدم

مطرب از عشق تو نالید، بدو یار شدیم

سر ما بار گران بود، ز دوش افکندیم

عشق تو راه دراز است، سبکبار شدیم

جرعه بر خاک فشاندی تو و ما را نرسید

ما به دور تو به یکبار چرا خوار شدیم

مدعی بیش تو با ما سخن از زهد مگو

که هم از نام خود و ننگ تو بیزار شدیم

چون قلم راست تو بر راه یقین باش که ما

گرد این دایرهٔ سرگشته چو پرگار شدیم

گرچه رندیم به هر مدرسه حاضر گشتیم

ور چه مستیم به هر صومعه بسیار شدیم

دوش در میکده می در سر اصحاب افتاد

همچو ناصر همه بی خرقه و دستار شدیم