گنجور

 
ناصر بخارایی

می‌رود در خاک خواری آب نالان از فراق

بر سر آتش همی‌گردد سپهر از اشتیاق

ما چو ابر از دیده می‌رانیم سیل و تو چو اشک

می‌جهی از ما و همچون برق می‌رانی بُراق

اتفاقاً صحبت حاضر که غایب شد ز چشم

غیب‌دان داند که چون افتد دگر بار اتفاق

طاق گردون نیست در شوخی به ابرویِ تو جفت

جفت ابرویت به پیشانی بود پیوسته طاق

آفتاب عشق ذرات وجود ما بسوخت

چون عطارد طالعیم، از مهر داریم احتراق

حرف ناصر کی فتادی در دهان‌ها چون زبان

گر نبودی کاغذ دورویه را رسم نفاق

راویان را در نهاوند است آهنگ حجاز

مطربی خوش در سپاهان می‌زند راه عراق