گنجور

 
ادیب صابر

گر نبودی ماه را بر آسمان هر مه محاق

ماه خواندندی تو را خلق زمین بر اتفاق

آسمان از دیده من در حسد باشد که هست

از جمال تو مراد در دیده ماه بی محاق

ماه اگر بر آسمان باشد من اینک بر زمین

از مه رخشان تو چون آسمان کردم وثاق

زین سپس چون آمسان بی مه نباشم تا مرا

هست با وصل تو وصل و از فراق تو فراق

وقت دیدار تو جانا گر مرا چون آسمان

تن سراسر دیده گردد کم نگردد اشتیاق

در جفا چون آسمانی ارچه داری حسن ماه

ننگری سوی وفا و نسپری راه وفاق

آسمان و ماه روی و رای مجدالدین بس است

گر حدیث بی ریا خواهی و لفظ بی نفاق

عمده اسلام ابوالقاسم علی کز نام اوست

هم معالی را اساس و هم علو را انتساق

ای خداوندی که ذات توست با فضل تو جفت

جفت هر فضلی ولیکن هم تویی در فضل طاق

تیغ انصاف تو را عالم نه بس باشد نیام

اسب اقبال تو را عالم نه بس باشد سباق

آفتاب اهل بیتی چون عطارد ز آفتاب

مانده ام من ز اشتیاق صدر تو در احتراق

در فراق خدمت تو کرده ایم و داده ایم

رنج و وحشت را نکاح و انس و راحت را طلاق

خدمت تو در جهان چون جان شیرین شد که هست

قرب او حلو المزاج و بعد او مر المذاق

خرم آن مرکب که در وی چشم ما بیند تو را

چون علی بر پشت دلدل چون پیمبر بر براق

تا جهان خالی نگردد در جهان خالی مباد

از تو صدر و قدر و باغ و کاخ و ایوان و رواق