گنجور

 
ناصر بخارایی

ظهری کرأس صبح فی ضربة الفراق

خفت عروق جسمی کالعود فی‌ العراق

گمراه شام هجرم، راهم نمای مطرب

مخمور درد دردم، جامی بیار ساقی

از من به شام هجران باقی نماند چیزی

اما به روز وصلت دارم هنوز باقی

کالبدر قد ندرت فی رحلة المثال

کالشمس قد حرقت من نار اشیتاقی

چون چشم خود به شوخی هشیار را چه مستی

چون ابرویت به خوبی جفتی اگر چه طاقی

کام و دهان ناصر شیرین شد از دهانت

باقی الکلام خلوا فی لذة المذاقی