گنجور

 
ناصر بخارایی

عشق که رخت صبر بسوزد بلا شود

گر آب چشم ما نبوَد تا چه‌ها شود

معشوق چون به ملک دو عالم نظر نکرد

سلطان به کوی عشق در آید گدا شود

دل بی وصال دوست نباشد، عجب مدار

هر ماهی‌ای که آب نیابد فنا شود

سر می‌نهیم در خم محراب ابرویش

باشد نماز حاجت ما زو روا شود

بهتر بود ز درد جدائی هزار بار

جان از تن شکستهٔ ما گر جدا شود

گویند آنچه رفت ز وصلش قضا کنیم

در حیرتم که عمر چگونه قضا شود

تاریک شد جهان، ره باریک عشق را

ناصر برو که لطف خدا رهنما شود