گنجور

 
ناصر بخارایی

دل من خون شد و تا خون نشود دل نشود

جان به لب آمد و کامی ز تو حاصل نشود

نارون دید قدت در چمن و مایل شد

کیست کاو قد تو را بیند و مایل نشود

لبت ای قرص قمر کی به دهانم برسد

چشم من گر به سر کوی تو سایل نشود

بند از گردن من بار بلای تو گشاد

هر که از خویش نبرد به تو واصل نشود

تو به آئینه مقابل شوی از خود بینی

ور نه با روی تو آئینه مقابل نشود

هرکه واقف شود از عشق نگردد عاقل

زانکه دیوانه به زنجیر تو عاقل نشود

عاشقی بر تو اگر ختم نگردد ناصر

دست در گردن مقصود حمایل نشود