گنجور

 
کلیم

تا بخت بد زهمرهی ما جدا شود

خواهم که جاده در ره وصل اژدها شود

چشم گشایش از فلکم نیست زانکه بخت

در کار نفکند گرهی را که وا شود

با خویشتن بخاک، دلا حسرت وصال

چندان ببر که توشه راه فنا شود

ناسازگاری زمانه بهر کس که رونهد

گر بر گل زمین گذرد خار پا شود

شد وقت آنکه در چمن از مقدم بهار

مانند غنچه شیشه سر بسته وا شود

شرط رهست تشنه لبی در طریق عشق

گر نقش پای چشمه آب بقا شود

نفس دنی که عاشق جا هست، خوشدلست

در کشتی شکسته اگر ناخدا شود

اشکم باد شعله بالای او کلیم

از دیده ام برنگ شرر در هوا شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode